داستان
درباره وبلاگ

نفسم ز بی هم نفسی نفس نفس می زند خوشی هافراریندچون دلم غصه می پرورد
آخرین مطالب
پيوندها
خرید عینک افتابی">خریدعینک افتابی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان همــنفس و آدرس hamnafasman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 79
بازدید ماه : 1015
بازدید کل : 448614
تعداد مطالب : 145
تعداد نظرات : 779
تعداد آنلاین : 2

- - http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com
..

کد بارش ستاره و قلب

..
*
*
*
*

كد تغيير شكل موس

..

كد جلوگيري از راست كليك موس

.. ..
همـ♥ـنفس
پنج شنبه 22 تير 1391برچسب:, :: 23:38 ::  نويسنده : mony       

درطوفان هالبخندرافراموش نکنید

دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت .
با اینكه ها آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود ،
دختر بچه طبق معمولِ همیشه ، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد ،‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد
یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود .....
با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید ،
با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود ،
ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد ، او می ایستاد ، به آسمان نگاه می كرد و لبخند می زد
و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می شد.
زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند ، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید
:" چكار می كنی ؟ چرا همینطور بین راه می ایستی؟"
دخترك پاسخ داد،" من سعی می كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می گیرد."

باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفانهای زندگی كنارتان باشد.
در طوفانها لبخند را فراموش نكنید.

دخترک چسب فروش

 


دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد.
بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت: نــه... خدا نکنه...

 

چرخه ی زندگی

پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند.
پسر گفت: ” بايد فکري براي پدربزرگ کرد.به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه اي چوبي به او غذا ميدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان که در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده اي بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟‌” پسرک هم با ملايمت جواب داد : ” يک کاسه چوبي کوچک ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.
اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده ، گوشهايشان در حال شنيدن . ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است.اگر ببينند که ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارک ميبينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.



نظرات شما عزیزان:

amirreza
ساعت12:03---5 شهريور 1391
سلام السا..خوشبختم.. مرسی بهم سر زدی..
وبلاگت خیلی قشنگه لینکت میکنم..اگه دوس داشتی لینکم کن..
ما خیلی اوضامون شبیه همه ))


moshtaba
ساعت13:26---23 تير 1391
نمیتونم...ولی مرتب بت سرمیزنم

دلشکسته
ساعت12:22---23 تير 1391
از او که رفته نباید رنجشی به دل گرفت آنکه دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد حتی حق آنکه دیگر دوستمان نداشته باشد نمی توان از او رنجشی به دل گرفت بلکه باید تنها از خود رنجید که چرا باید آنقدر شایسته ی محبت نباشیم که دوست ما را ترک کند ... و این خود دردی کشنده است ...


سلام ممنون و خوشحالم که به وبم سر زدی تشکر میکنم باافتخار لینکت میکنم.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: